وبلاگ شخصی یاغش کاظمی



با کمی تأخیر، سال نو را خدمت‌ دوستان و علاقه‌مندانِ این وبلاگ تبریک می‌گویم و آرزوی «حالِ خوب، شور و شادی و سرزندگی و موفقیت و امید» برای همه دارم.

و این کلام در بایدها و شایدهای "زندگی" : «یک زندگیِ پُر از کار، مطالعه، یاد گرفتن، پژوهش، تلاش، شعر، موسیقی، احساس (هنر)، عشق و عشق».






 

چندی پیش بالاخره توانستم نسخه‌ی بلوـریِ کاملِ فیلم کلمنتاین عزیزم (1946) [یا به قول بعضی‌ها "محبوبم کلمانتین" ــ اطلاعات در IMDb] را بیابم و به تماشا بنشینم. وَه که حظ بردم از این وسترنِ شاعرانه‌ی جنابِ جان فورد!

معمولاً از کنار چنین فیلم‌هایی راحت نمی‌گذرم. خواندنِ نقدهای سینماییِ معتبر، لذتِ دیدن فیلم را دو برابر می‌کند و یافته‌ها و معانیِ جدیدی از اثر را پیش چشم می‌آورد. خیلی گشتم که چنین نقدهایی را در ارتباط با این فیلم بخوانم، ولی به جز نقد کوتاهِ ژرژ سادول، چیزی نیافتم. ناگزیر به کتابخانه‌ی دانشگاهمان (دانشگاه هنر اصفهان) مراجعه کردم و کتاب عالی زیر را دیدم:

اسطوره‌ی جان فورد (مجموعه مقالات).
به کوشش مسعود فراستی. مؤسسه‌ی انتشارات سوره. تهران: 1376.

این کتاب، یک ادای دین به سینمای جان فورد و از اتفاقاتِ خجسته در بازار نشر ایران بوده است؛ که علاوه بر مقالاتِ ترجمه‌شده، مقالاتِ شیوایی از کارشناسانِ سینماییِ کشورـمان دارد.

در ادامه، چند مقاله‌اش را [که با موبایل عکسبرداری کرده‌ام] بصورت PDF تقدیم می‌دارم به آنانی که مانندِ من این فیلم را دوست می‌دارند: 


                                                                          
گفتگو با وینستون میلر، فیلمنامه‌نویسِ کلمنتاین  عزیزم                                                                           

. من تازه از نیروی دریایی خارج شده بودم. فورد و هنری فوندا هم هر دو در نیروی دریایی بودند و ویکتور ماتیور هم در گارد ساحلی بود. و این برای همگی ما اولین فیلم بعد از جنگ محسوب می‌شد. جان فورد و من، حدود شش هفته کنار یک میز نشستیم و سعی کردیم تا چیزی از این داستان بیرون بکشیم. . ما یک سکانس کامل ضیافت خیریه نوشتیم تنها برای اینکه فوندا بتواند رقصش را اجرا کند

[همچنین بخوانید درباره‌ی بخش‌های سانسورـشده و تغییر داده شده در فیلم]

متن کامل مصاحبه در اینجا 



                                                                         
تاریخ و تغزل در کلمنتاین عزیزم. نوشته‌ی رابرت لیونز                                                                         

کلمنتاین عزیزم جدا از همه چیز، مایه و جوهر شاعرانه‌ی وسترن را در خود نهفته دارد؛ نوعی روایت که برای فورد نخستین‌بار در هالیوود کسب اعتبار کرد. . فکر فورد آن بود تا پایان دیگری برای کلمنتاین عزیزم در نظر بگیرد؛ با ماندنِ وایات در تامبستون و ازدواج با دختری که دوست دارد. امّا پایان اصلی فیلم، نشان می‌دهد که با همه‌ی ضرورت‌ها برای ایجاد یک جامعه‌ی جدید، هنوز شرایط لازم فراهم نشده است

[همچنین بخوانید درباره‌ی تقابل رویدادهای تاریخی با روایتِ سینماییِ فورد]

متن کامل در اینجا 


                                                                           
محبوب ابدی؛ کلمنتاین عزیزم. نوشته‌ی سعید عقیقی                                                                           

«خانم، واقعاً اسمتان را دوست دارم: کلمنتاین .» این واپسین جمله‌ی فیلم است؛ واپسین کلامِ وایات ارپ پیش از ترک شهر. چرا کلمنتاین؟ چرا نام او، نام فیلم است؟ . عنوان فیلم، یکی از آن نهان‌مایه‌های عمیق و ساده است. چنان ساده که می‌توان از کنارش گذشت و یکسر از یادش برد. یا به این فکر افتاد که وایات ارپ چطور پیش از رفتن، همه چیز را وا می‌نهد و تنها به ستایش «نام» زن بسنده می‌کند. با این تأمل، یک قدم به فیلم نزدیک‌تر شده‌ایم

[همچنین بخوانید از حضور شکسپیر در فیلم: هملت‌خوانی در کافه‌ای در غرب وحشی]

متن کامل در اینجا 






چند سال پیشْ میان کتاب‌های همسرم، برخوردم به ترجمه‌ی فارسیِ نمایشنامه‌ی "شب ایگوانا" اثر تنسی ویلیامز. چنان مجذوبـش شدم که فیلم معروفِ اقتباسی‌اش را هم زیرنویس فارسی زدم و در اینجا منتشر کردم.

همان موقع به یادِ "باغ وحش شیشه‌ای" هم بودم: نمایشنامه‌ی مشهور دیگری از تنسی ویلیامز که سال‌ها پیش در برنامه‌ی مسابقه‌ی هفته (با اجرای زنده‌یاد منوچهر نوذری) قطعه‌ای از فیلمِ اقتباسی‌اش را دیده بودم و صدای پُرخاطره‌ی جلال مقامی را هم که روایتگرِ داستان‌اش بود در ذهن داشتم. 

بخت در این ماهْ یار شد. سرانجام میانِ دلمشغولی‌های زندگی، فرصتی یافتم تا هم آن فیلمِ کلاسیک را با دوبله‌ی زیبای قدیمی تماشا کنم و هم ترجمه‌‌ی شیوای نمایشنامه‌اش از زنده‌یاد حمید سمندریان را در کتابخانه‌ی شهرـمان بیابم و بخوانم. 

پوستر فیلم باغ وحش شیشه ای

نمایشنامه باغ وحش شیشه ای

فیلم باغ وحش شیشه‌ای (1950) [اطلاعات در IMDb] اقتباسی وفادارانه از نمایشنامه‌ی مذکور است. داستانِ دختر 26ساله‌ و افلیجی به نام لورا که پای‌اش شَل است و این نقصِ جسمی، همیشه باعث خجالت و گوشه‌گیری‌اش بوده. طبیعتِ انزواـطلبِ این دختر، پس از ملاقات با جوانی که زمانی محبوب‌اش بوده است، دگرگون می‌شود


نمایی از فیلم باغ وحش شیشه ای

سخنانِ این جوان که شریف و کمال‌طلب است، بُعدی روانکاوانه به این درام می‌دهد. او موفق می‌شود دختر را متوجه فضایل و خصایل منحصربفرد و عالی‌اش کند و آفتِ "خودـکم‌بینی" را که دیرـزمانی بر جان‌اش افتاده و ریشه دوانده و از دنیای بیرونی و واقعیْ جدای‌اش کرده بود، زایل کند.

بخش‌هایی از این فیلم را در تماشا و آپارات گذاشته‌ام.



همینطور یکسری از جملات زیبا و الهام‌بخش این درام را به نقل از ترجمه‌ی فارسیِ نمایشنامه [منتشره توسط نشر قطره در سال 1391] ذیلاً می‌آورم:


«اگه مردمو خوب بشناسین، می‌بینین که اونا زیادم بد نیستن. هر کسی برای خودش مشکلاتی داره. فقط شما نیستین. بدون استثنا همه‌ی مردم با مشکلاتی روبه‌رو هستن. شما خیال می‌کنین تنها کسی هستین که مشکل دارین. فکر می‌کنین فقط خودتون از زندگی مأیوسین. ولی اگه به دورـوـبر خودتون نگاه کنین، آدمای زیادی رو می‌بینین که اونا هم از زندگی مأیوسن. مثلاً خود من در دوره‌ی دبیرستان فکر می‌کردم خیلی بیشتر از اونچه که حالا هستم، ترقی می‌کنم» (ص 86).

«می‌دونین عقده‌ی حقارت یعنی چی؟ یعنی اینکه آدم خودشو، کمتر از اونچه که هست بدونه. من این نقصو خوب می‌شناسم. خودم یه موقع به اون مبتلا بودم [.] می‌دونین من چه راهنمایی‌ای می‌تونم به شما بکنم؟ فکر کنین که شما تو یه مورد بهتر و بزرگتر از دیگرون هستین. به اطراف خودتون نگاه کنین؛ چی می‌بینین؟ یه مُشت مردم عادی: همه از مادر متولد شدن و همه باید بمیرن. کدوم از اونا حتی یک‌دهم از خوبی‌های شمارو داره؟ یا خوبی‌های من یا یه نفر دیگه‌رو؟» (ص 90-92).

«آدمای غیر عادی درسته که مثل دیگرون نیستن، ولی این تفاوت نباید باعث خجالت اونا بشه. چون دیگرون زیادم برجسته نیستن. از اینجور آدما توی دنیا صدها هزار نفر هست، ولی شما فقط یک نفرـید [.] لازمه که یه کسی روح اطمینان و اعتماد به نفسو در شما بیدار کنه و شمارو وادار کنه که به وجود خودتون افتخار کنید» (ص 97).

«"عشق" از من یه مرد حسابی ساخت. قدرت عشق چیز عجیبیه. "عشق" این قدرت رو داره که دنیارو عوض کنه» (ص 98).

«. من به کره‌ی ماه نرفتم. سفر من طولانی‌تر بود. چون "زمان" دورترین فاصله‌ی بین دو نقطه‌س [.] سعی کردم با جلو رفتن، اون چیزی رو که توی فضا گم کرده بودم پیدا کنم. مسافرت زیاد کردم. شهرها رو مثل برگ‌های خشک و از شاخه افتاده‌ی درختا که با وزش نسیم از کنار انسان سُر بخورند طی کردم. برگ‌هایی که رنگ خوبی دارن ولی از شاخه جدا شدن» (ص 105).

«هر مردی از روی غریزه، یا عاشق‌پیشه‌ است یا شکارچی یا جنگجو» (ص 41).

«قهرمانای سینما، زندگیشون پُر از ماجراست. اونا توی ماجرا غلت می‌زنن. مردمم به جای اینکه خودشون بجنبن و حرکتی بکنن، می‌رن عکس‌های متحرک تماشا می‌کنن» (ص 70).






سروده‌ای از رازق فانی  (به نقل از تارنمای پرسه) 

______________________________



خدا گر پرده بردارد ز روی کار آدم‌ها

چه شادی‌ها خورد بر هم، چه بازی‌ها شود رسوا


یکی خندد ز آبادی، یکی گرید ز بر بادی

یکی از جان کــند شادی، یکی از دل کـند غوغا


چه کاذب‌ها شود صادق، چه صادق‌ها شود کاذب

چه عابدها شود فاسق، چه فاسق‌ها شود مولا


چه زشتی‌ها شود رنگین، چه تلخی‌ها شود شیرین

چه بالاها رود پائین، چه سفلی‌ها شود علیا


عجب صبری خدا دارد که پرده برنمی‌دارد

وگرنه بر زمین افتد ز جـیـب محتسب مـــینا






امروز بطور اتفاقی در اینترنت، چشمم افتاد به دو شماره از داستان‌های مصوّر شرلوک هولمز

دریافت شماره‌ی اوّل                        دریافت شماره‌ی دوّم

شرلوک هولمزشرلوک هولمز

نکته‌ی جالب برایم، این بود که این مجموعه‌ی قدیمی بصورت کاغذی در ایران چاپ نشده است؛ بلکه شخص علاقه‌مندی به نام آقای جابری‌فرد، نسخه‌ی اسکن‌شده‌ی انگلیسی آن‌ها را از اینترنت دانلود کرده و سپس خودش اقدام به ترجمه و انتشار رایگانِ نسخه‌ی PDF برگردانِ فارسی در اینترنت کرده است! اجرکم عندالله!

شرلوک هولمز

برای منی که کودکی‌ و نوجوانی‌ام در یکی از شهرهای کوچکِ ایران سپری شد، آنهم در دهه‌ی 1360 شمسی، کتاب‌های کمیک‌استریپ یا داستان مصوّر از شخصیت‌های آشنای کارتونی و سینمایی، حکم یک گنج را داشت. طوری بود که هر موقع فامیل و آشنایی از ینگه‌ی دنیا و آن‌ورِ آب به وطن می‌آمد و بچه‌هایی هم‌سن‌ـو‌ـسال من داشتند، تمام تلاشم را می‌کردم تا در فرصت‌های دید‌ـ‌و‌ـبازدید، از مجلات و کتاب‌های کمیک‌استریپِ فرزندانشان بر گنجینه‌ی خود بیافزایم!

در این فکر بودم که آیا من هم قبل از اینکه این نسخه‌های کاغذیِ عهد نوجوانیْ به کلی پوسیده شوند، باید آن‌ها را اسکن کنم و یک PDF از هر کدام بسازم؟ کاش وقت و توانِ ترجمه‌ و انتشارـشان را مثل آقای جابری‌فرد داشتم! ذیلاً تصاویری نمونه‌وار از سه دُردانه‌ی آن گنجینه را تقدیم می‌دارم:


1- اوّلی، کتاب کمیابی‌ست از شرکت هانا-باربرا که در سال 1968 بصورت ماهانه به آلمانی چاپ می‌شد و روی جلدش مزیّن به عنوان و تصویری از کارتون "فلینستون‌ها" یا همان "عصر حجر" خودمان است؛ شامل چند داستانِ مصوّر از خانواده‌ی فلینستون و چند داستانِ مستقل از دیگر شخصیت‌های مشهور کارتونیِ "هانا-باربرا" مثل: 

هاکلبری‌هاوند، یوگی خرسه و تاپ‌کت (گربه‌ی استثنایی).

خانواده فلینستون

 هاکلبری هاوند

یوگی

یوگی

فلینستونها

تاپ کت


2- دوّمی، یک شماره از داستان‌های مصوّر وودی وودپکر یا همان "دارکوب‌ زبله"ی خودمان است که در سال 1975 توسط شرکت والتر لنتس بصورت ماهیانه چاپ می‌شد.

وودی وودپکر

وودی وودپکر

وودی وودپکر


3- و سوّمی، یک شماره از کمیک‌استریپ‌های جنگ‌های ستاره‌ای یا به قولِ معروف "جنگ ستارگان" از سری کمیک‌های ماروِل است که با همکاری شرکت فیلمسازی فاکس قرن بیستم در سال 1977 بصورت ماهانه چاپ می‌شد.

جنگهای ستاره ای

جنگهای ستاره ای

جنگهای ستاره ای






من آدم فوتبالی‌یی نیستم. ولی بعضی خاطرات خوش با فوتبال دارم که مرورشان شادی به قلبم می‌آورد. یکی‌ از آن‌ها، پانزدهمین دوره‌ی جام جهانی فوتبال در آمریکا‌ـست که برمیگردد به تابستانِ سال 1994 میلادی ـ تیرماه 1373 شمسی.


جام جهانی 94جام جهانی 94


یکی از نوستالژی‌های من و بسیاری از هم‌نسلان-ام از آغازین‌سال‌های دهه‌ی 70، همین جام جهانی است. خاطرمان نمی‌رود رویدادهایش که نقل محافلِ آن دوران بود: مثبت اعلام‌شدنِ تستِ دوپینگِ مارادونا و متعاقباً محرومیت‌اش، شادی‌های روماریو و بِبِتو بعد از گل زدن به هلند و انجام رقصِ بچه‌بغل [بِبِتو در حین بازی‌ها صاحب یک فرزند پسر شده بود]، پنالتی خراب‌کردنِ روبرتو باجو در بازی فینال و اشک‌ریختن‌هایش


مارادونا

روماریو و ببتو

روماریو و ببتو

روماریو

باجو

باجو


امشب گشتم در آرشیو کاست‌های ویدئوی قدیمی-ام، مگر نشانی از آن جام ِ خاطره‌انگیز بیابم. و سرانجام چیزکی یافتم: فینال جام جهانی 94 (بین ایتالیا و برزیل) در ضربات پنالتی؛ با همان گزارش 24 سال پیش تلویزیون ایران، با صدای هادی (کیومرث) صالح‌نیا.


تیم ایتالیا

تیم برزیل

جام 94 از آن برزیل


هادی صالح‌نیا (نفر دوّم از چپ)، گزارشگر بازی فینال جام جهانی 94؛ در کنار بهرام شفیع، عباس بهروان و جهانگیر کوثری


تماشای فیلم در آپارات






تام و جری

امروز، دل و دماغی پیدا کردم تا از روی یکی از کاست‌های بتاماکسِ عهد کودکی، دوبله‌ی قدیمیِ سه‌ اپیزود از مجموعه کارتون‌های تام و جری را روی ویدئوهای باکیفیت‌تری که از اینترنت گرفتم، صداگذاری و سینک کنم [ظاهراً اولین‌باری باشد که این کارتون‌ها با دوبله‌ی قدیمی در اینترنت قرار می‌گیرد]. 

هر سه اپیزود متعلق است به عصر طلاییِ انیمیشن‌های تام و جری در اواخر دهه‌ی 1940. همان زمانی‌که انیماتورهای نابغه ویلیام هانا و جوزف باربرا در واحد انیمیشن‌سازی مترو گُلدوین مایر مشغول کارگردانیِ این مجموعه بودند. تهیه‌کنندگی هر سه اپیزود را فِرد کویمبی بر عهده داشته و امتیاز هر سه در سایت IMDb بالای 7.5 است.

ویلیام هانا و جوزف باربرا

ویلیام هانا و جوزف باربرا، خالقانِ تام و جری در مترو گلدوین مایر

ویلیام هانا و جوزف باربرا

چند نکته که برایم جالب بود ــ در این تماشای مجدد پس از 30سال:

ــ تنها قسمتی که میانِ این سه اپیزود [در نسخه‌های اصلی]، دیالوگ داشته، صلح ناپایدار (1948) بوده است؛ و کل دیالوگ‌هایی که به فارسی در دو اپیزودِ دیگر گفته شده، ابتکار دوبلورهای ایرانی بوده است؛ و چقدر هم شیرین و بجا!

ــ اپیزودی که عنوان انگلیسی-اش Tennis Chumps است یک "جناس" جالب دارد: اگر می‌گفت "Champs" می‌شد "قهرمانان" ؛ ولی حال که نوشته است "Chumps" باید ترجمه-اش کنیم "مشنگ‌ها" یا "گُنده‌لات‌ها"!

 تقدیم به بچه‌های دیروز:

گربه ماهیگیر

اپیزود اوّل: صیدِ گربه‌ ــ مشخصات در IMDb

Cat Fishin'

محصول 1947 ــ تماشا در آپارات



صلح ناپایدار

اپیزود دوّم: صلح ناپایدار ــ مشخصات در IMDb

The Truce Hurts

محصول 1948 ــ تماشا در آپارات



گنده لات های تنیس

اپیزود سوّم: گُنده‌لات‌های تنیس ــ مشخصات در IMDb

Tennis Chumps

محصول 1949 ــ تماشا در آپارات






با کمی تأخیر، سال نو را خدمت‌ دوستان و علاقه‌مندانِ این وبلاگ تبریک می‌گویم و آرزوی «حالِ خوب، شور و شادی و سرزندگی و موفقیت و امید» برای همه دارم.

و این کلام در بایدها و شایدهای "زندگی" : «یک زندگیِ پُر از کار، مطالعه، یاد گرفتن، پژوهش، تلاش، شعر، موسیقی، احساس (هنر)، عشق و عشق».

عاشقان را شد مسلم شب نشستن تا به روز ~ خوردنی و خواب نی اندر هوای دلفروز

 گر تو یارا عاشقی ماننده این شمع باش ~ جمله شب می‌گداز و جمله شب خوش می‌بسوز






در ایّام کودکیِ ما، یکسری کارتونِ جالب بصورت میان‌پرده در لابلای مجموعه‌برنامه‌های موسوم به جعبه‌ی اسباب‌بازی [که برنامه‌های ترکیبی و آموزشی برای کودکان بود] از تلویزیون پخش می‌شد. این کارتون‌ها متشکل از قطعه‌های کوتاهِ 1 دقیقه‌ای با شخصیت یک موشِ بزرگِ نارنجی و یک فیلِ کوچکِ آبی بود! این قطعات، بی‌کلام بودند ولی افکت‌های صوتی و موسیقی خوبی همراهی‌شان می‌کرد.

 

امروز فهمیدم که این میان‌پرده‌های موشی، شهرت بین‌المللی دارد(!) و سایتِ اختصاصی:

https://www.wdrmaus.de


نام اصلی مجموعه، Die Sendung mit der Maus است [اطلاعات در IMDb] ؛ و ساخت و تولیدش از سال 1971 به همّت آرمین مایوالد (+) و همکارانش در تلویزیون آلمان آغاز شده بود. به نوشته‌ی ویکی‌پدیا، این برنامه‌های آموزشی توانسته است بیش از 75جایزه را از آنِ خود کند و در رساله‌های دکتری هم جا و مقامی بیابد!


یکسری از قطعات کارتونی‌ش را که برایم خاطره‌انگیز بود در تماشا گذاشته‌ام.


 

یادش بخیر! یک مجموعه‌ی کارتونی دیگه هم بود معروف به "بچه‌میمون‌های بازیگوش" که فکر کنم دهه‌ی 60 از تلویزیون پخش می‌شد.

اطلاعات کاملش در ویکی‌پدیا هست: محصول استودیوی سایوزـمولت‌فیلم بوده و از ساخته‌های انیماتورِ شهیرِ روس لئونید شوارتزمَن ؛ در 7 اپیزودِ 9دقیقه‌ای طیِ سال‌های 1983 تا 1997.

اپیزود دوّم-اش [مشخصات در IMDb] تا امروز در یادم به وضوح باقی بود! آنرا با کیفیت خوب و بدون برچسب و لوگو در آپارات گذاشته‌ام.


اپیزود ششم-اش هم [که البته هیچگاه از تلویزیونِ ایران پخش نشد | IMDb] در این تماشای پیرانه‌سالی برایم جالب بود: اتفاقاتی که در اُپرایِ اُتللو رقم می‌خورد و منجر به فرارِ دِزدِمونا می‌شود. {#smilies.smile}  آن را در تماشا گذاشته‌ام.





در ایّام کودکیِ ما، یکسری کارتونِ جالب بصورت میان‌پرده در لابلای مجموعه‌برنامه‌های موسوم به جعبه‌ی اسباب‌بازی [که برنامه‌های ترکیبی و آموزشی برای کودکان بود] از تلویزیون پخش می‌شد. این کارتون‌ها متشکل از قطعه‌های کوتاهِ 1 دقیقه‌ای با شخصیت یک موشِ بزرگِ نارنجی و یک فیلِ کوچکِ آبی بود! این قطعات، بی‌کلام بودند ولی افکت‌های صوتی و موسیقی خوبی همراهی‌شان می‌کرد.

 

امروز فهمیدم که این میان‌پرده‌های موشی، شهرت بین‌المللی دارد(!) و سایتِ اختصاصی:

https://www.wdrmaus.de


نام اصلی مجموعه، Die Sendung mit der Maus است [اطلاعات در IMDb] ؛ و ساخت و تولیدش از سال 1971 به همّت آرمین مایوالد (+) و همکارانش در تلویزیون آلمان آغاز شده بود. به نوشته‌ی ویکی‌پدیا، این برنامه‌های آموزشی توانسته است بیش از 75جایزه را از آنِ خود کند و در رساله‌های دکتری هم جا و مقامی بیابد!


یکسری از قطعات کارتونی‌ش را که برایم خاطره‌انگیز بود در تماشا گذاشته‌ام.


 

یادش بخیر! یک مجموعه‌ی کارتونی دیگه هم بود معروف به "بچه‌میمون‌های بازیگوش" که فکر کنم دهه‌ی 60 از تلویزیون پخش می‌شد.

اطلاعات کاملش در ویکی‌پدیا هست: محصول استودیوی سایوزـمولت‌فیلم بوده و از ساخته‌های انیماتورِ شهیرِ روس لئونید شوارتزمَن ؛ در 7 اپیزودِ 9دقیقه‌ای طیِ سال‌های 1983 تا 1997.

اپیزود دوّم-اش [مشخصات در IMDb] تا امروز در یادم به وضوح باقی بود! آنرا با کیفیت خوب و بدون برچسب و لوگو در آپارات گذاشته‌ام.


اپیزود ششم-اش هم [که البته هیچگاه از تلویزیونِ ایران پخش نشد | IMDb] در این تماشای پیرانه‌سالی برایم جالب بود: اتفاقاتی که در اُپرایِ اُتللو رقم می‌خورد و منجر به فرارِ دِزدِمونا می‌شود. {#smilies.smile}  آن را در تماشا گذاشته‌ام.





امروز بطور اتفاقی در اینترنت، چشمم افتاد به دو شماره از داستان‌های مصوّر شرلوک هولمز

دریافت شماره‌ی اوّل                        دریافت شماره‌ی دوّم

شرلوک هولمزشرلوک هولمز

نکته‌ی جالب برایم، این بود که این مجموعه‌ بصورت کاغذی در ایران چاپ نشده است؛ بلکه شخص علاقه‌مندی به نام آقای جابری‌فرد، نسخه‌ی اسکن‌شده‌ی انگلیسی آن‌ها را از اینترنت دانلود کرده و سپس خودش اقدام به ترجمه و انتشار رایگانِ نسخه‌ی PDF برگردانِ فارسی در اینترنت کرده است! اجرکم عندالله! 

شرلوک هولمز

برای منی که کودکی‌ و نوجوانی‌ام در یکی از شهرهای کوچکِ ایران سپری شد، آنهم در دهه‌ی 1360 شمسی، کتاب‌های کمیک‌استریپ یا داستان مصوّر از شخصیت‌های آشنای کارتونی و سینمایی، حکم یک گنج را داشت. طوری بود که هر موقع فامیل و آشنایی از ینگه‌ی دنیا و آن‌ورِ آب به وطن می‌آمد و بچه‌هایی هم‌سن‌ـو‌ـسال من داشتند، تمام تلاشم را می‌کردم تا در فرصت‌های دید‌ـ‌و‌ـبازدید، از مجلات و کتاب‌های کمیک‌استریپِ فرزندانشان بر گنجینه‌ی خود بیافزایم!

در این فکر بودم که آیا من هم قبل از اینکه این نسخه‌های کاغذیِ عهد نوجوانیْ به کلی پوسیده شوند، باید آن‌ها را اسکن کنم و یک PDF از هر کدام بسازم؟ کاش وقت و توانِ ترجمه‌ و انتشارـشان را مثل آقای جابری‌فرد داشتم! ذیلاً تصاویری نمونه‌وار از سه دُردانه‌ی آن گنجینه را تقدیم می‌دارم:


1- اوّلی، کتاب کمیابی‌ست از شرکت هانا-باربرا که در سال 1968 بصورت ماهانه به آلمانی چاپ می‌شد و روی جلدش مزیّن به عنوان و تصویری از کارتون "فلینستون‌ها" یا همان "عصر حجر" خودمان است؛ شامل چند داستانِ مصوّر از خانواده‌ی فلینستون و چند داستانِ مستقل از دیگر شخصیت‌های مشهور کارتونیِ "هانا-باربرا" مثل: 

هاکلبری‌هاوند، یوگی خرسه و تاپ‌کت (گربه‌ی استثنایی).

خانواده فلینستون

 هاکلبری هاوند

یوگی

یوگی

فلینستونها

تاپ کت


2- دوّمی، یک شماره از داستان‌های مصوّر وودی وودپکر یا همان "دارکوب‌ زبله"ی خودمان است که در سال 1975 توسط شرکت والتر لنتس بصورت ماهیانه چاپ می‌شد.

وودی وودپکر

وودی وودپکر

وودی وودپکر


3- و سوّمی، یک شماره از کمیک‌استریپ‌های جنگ‌های ستاره‌ای یا به قولِ معروف "جنگ ستارگان" از سری کمیک‌های ماروِل است که با همکاری شرکت فیلمسازی فاکس قرن بیستم در سال 1977 بصورت ماهانه چاپ می‌شد.

جنگهای ستاره ای

جنگهای ستاره ای

جنگهای ستاره ای






در ایّام کودکیِ ما، یکسری کارتونِ جالب بصورت میان‌پرده در لابلای مجموعه‌برنامه‌های موسوم به جعبه‌ی اسباب‌بازی [که برنامه‌های ترکیبی و آموزشی برای کودکان بود] از تلویزیون پخش می‌شد. این کارتون‌ها متشکل از قطعه‌های کوتاهِ 1 دقیقه‌ای با شخصیت یک موشِ بزرگِ نارنجی و یک فیلِ کوچکِ آبی بود! این قطعات، بی‌کلام بودند ولی افکت‌های صوتی و موسیقی خوبی همراهی‌شان می‌کرد.

 

امروز فهمیدم که این میان‌پرده‌های موشی، شهرت بین‌المللی دارد(!) و سایتِ اختصاصی:

https://www.wdrmaus.de




نام اصلی مجموعه، Die Sendung mit der Maus است [اطلاعات در IMDb] ؛ و ساخت و تولیدش از سال 1971 به همّت آرمین مایوالد (+) و همکارانش در تلویزیون آلمان آغاز شده بود. به نوشته‌ی ویکی‌پدیا، این برنامه‌های آموزشی توانسته است جوایز زیادی را از آنِ خود کند و در رساله‌های دانشگاهی هم جا و مقامی بیابد!


تصویر زیر [با کلیک، بزرگنمایی دارد]

صفحه‌ی اوّل یک تز دانشگاهی در  اینجا


یکسری از قطعات کارتونی‌ش را که برایم خاطره‌انگیز بود در تماشا گذاشته‌ام.


 

یادش بخیر! یک مجموعه‌ی کارتونی دیگه هم بود معروف به "بچه‌میمون‌های بازیگوش" که فکر کنم دهه‌ی 60 از تلویزیون پخش می‌شد.

اطلاعات کاملش در ویکی‌پدیا هست: محصول استودیوی سایوزـمولت‌فیلم بوده و از ساخته‌های انیماتورِ شهیرِ روس لئونید شوارتزمَن ؛ در 7 اپیزودِ 9دقیقه‌ای طیِ سال‌های 1983 تا 1997.

اپیزود دوّم-اش [مشخصات در IMDb] تا امروز در یادم به وضوح باقی بود! آنرا با کیفیت خوب و بدون برچسب و لوگو در آپارات گذاشته‌ام.


اپیزود ششم-اش هم [که البته هیچگاه از تلویزیونِ ایران پخش نشد | IMDb] در این تماشای پیرانه‌سالی برایم جالب بود: اتفاقاتی که در اُپرایِ اُتللو رقم می‌خورد و منجر به فرارِ دِزدِمونا می‌شود. {#smilies.smile}  آن را در تماشا گذاشته‌ام.





«روز معلّم» را [با تأخیر یک‌روزه] به معلمین ارجمندی که خواننده‌ی این وبلاگ هستند تبریک می‌گویم.

میان پیامک‌های تبریکی که دیروز از دانشجویان داشتم، یکی‌ش خیلی به دلم نشست؛ که آنرا عیناً تقدیم معلمینِ والایِ خود میکنم:

بهترین معلمان با قلب‌شان آموزش می‌دهند، نه با کتاب. تقدیم به قلب پُر مهر شما. روزتان مبارک!


امّا دیروز، دو شادکامی دیگر هم داشتم: حضور در ضیافتِ شامِ معلمین در سینما کانونِ ساری (سینمای متعلق به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در بوستانِ کوشاسنگ)؛ و دیگری، دریافت هدیه‌ای از یکی از هنرمندانِ بلندآوازه‌ی "کانون" جناب استاد فرشید مثقالی.

پیشتر در اینجا درباره‌ی فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار شاهکار سینماییِ کارل زمان، مطلب مفصّلی نوشته بودم. در خصوص نمایش این فیلم در تهران، نامِ دو فرهیخته‌ی ایرانی را هم ذکر کرده بودم: پرویز دوائی ــ که فیلم را جهت اوّلین‌پخش در سینمای مخصوصِ "کانون" (سینما پلازا) برگزیده بود؛ و فرشید مثقالی که پوستر-اش را کار کرده بود.

قبلاً از پرویز دوائی، گفتار شیرینی در ماهنامه‌ی جهان کتاب خوانده بودم که متضمنِ خاطراتش از ایام کار در "کانون" بود [دریافت از اینجا]. تلاش کردم از سردبیر این ماهنامه، نشانی ایمیل استاد دوائی را بگیرم و جویایِ خاطراتِ ایشان از حضورِ کارل زمان در تهران و نمایش آثار-اش شوم. ولی متأسفانه پاسخی از سردبیر محترم دریافت نکردم.

پیام دیگری هم برای ایمیل استاد فرشید مثقالی فرستاده و درخواست کرده بودم که پوستر خاطره‌انگیزـشان از فیلم را ــ که فقط در اندازه‌های کوچک و بی‌کیفیت در اینترنت موجود بود ــ با رزلوشن بالاتری برایم ارسال دارند.

فرشید مثقالی + ماهی سیاه کوچولو

خوشبختانه حضرت استاد، شاگردنوازی نمودند و در روز معلّم این هدیه‌ی ارزشمند را در ایمیل-ام دریافت کردم. سپاسگزار ایشان هستم که علی‌رغم مشغله‌ی فراوان، این درخواستم را بی‌پاسخ نگذاشتند و از سرِ محبت و تشویق، وقتی گذاشتند و از آرشیو شخصی‌شان تصویری باکیفیت از این اثر را در اختیارم نهادند تا برای نخستین‌بار در اینترنت نشر دهم.

جالب است که در این پوستر از تصویر هیچ‌یک از شخصیت‌های اصلی فیلم استفاده نشده است؛ ولی ترکیبِ عناصر تصویری و بصری انتزاعی از قلعه‌ی فرانسویان با افسر مَرکب‌سوار و اعرابی و دو-دلـداده روی پاره‌ای از زمین، به همراهِ دریا و کشتی و خطوط شبه حکاکی و گراوُری، دقیقاً حال و هوای این اثر سینمایی را منعکس می‌کنند.


با کلیک روی پوستر، آنرا در اندازه‌ی اصلی دریافت کنید

پوستر فیلم ستاره دنباله دار کارل زمان- اثر فرشید مثقالی






پی‌نوشت:

برای دریافت پرونده‌ی کاملِ زندگی هنری استاد مثقالی می‌توانید به وبسایت "آرته" مراجعه کنید.







«روز معلّم» را [با تأخیر یک‌روزه] به معلمین ارجمندی که خواننده‌ی این وبلاگ هستند تبریک می‌گویم.

میان پیامک‌های تبریکی که دیروز از دانشجویان داشتم، یکی‌ش خیلی به دلم نشست؛ که آنرا عیناً تقدیم معلمینِ والایِ خود میکنم:

بهترین معلمان با قلب‌شان آموزش می‌دهند، نه با کتاب. تقدیم به قلب پُر مهر شما. روزتان مبارک!


امّا دیروز، دو شادکامی دیگر هم داشتم: حضور با خانواده در ضیافتِ شامِ معلمین در ساختمان سینما کانونِ ساری (سینمای متعلق به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در بوستانِ کوشاسنگ)؛ و دیگری، دریافت هدیه‌ای از یکی از هنرمندانِ بلندآوازه‌ی "کانون" جناب استاد فرشید مثقالی.


عکس‌ زیر: دخترم آناهید در ورودی سینما کانون ساری


عکس زیر: همسر و دخترم در ضیافت شام ِ "کانون" به مناسبت روز معلم


پیشتر در اینجا درباره‌ی فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار شاهکار سینماییِ کارل زمان، مطلب مفصّلی نوشته بودم. در خصوص نمایش این فیلم در تهران، نامِ دو فرهیخته‌ی ایرانی را هم ذکر کرده بودم: پرویز دوائی ــ که فیلم را جهت اوّلین‌پخش در سینمای مخصوصِ "کانون" (سینما پلازا) برگزیده بود؛ و فرشید مثقالی که پوستر-اش را کار کرده بود.

قبلاً از پرویز دوائی، گفتار شیرینی در ماهنامه‌ی جهان کتاب خوانده بودم که متضمنِ خاطراتش از ایام کار در "کانون" بود [دریافت از اینجا]. تلاش کردم از سردبیر این ماهنامه، نشانی ایمیل استاد دوائی را بگیرم و جویایِ خاطراتِ ایشان از حضورِ کارل زمان در تهران و نمایش آثار-اش شوم. ولی متأسفانه پاسخی از سردبیر محترم دریافت نکردم.

ایمیل دیگری هم برای استاد فرشید مثقالی فرستاده و درخواست کرده بودم که پوستر خاطره‌انگیزـشان از فیلم را ــ که فقط در اندازه‌های کوچک و بی‌کیفیت در اینترنت موجود بود ــ با رزلوشن بالاتری برایم ارسال دارند.

فرشید مثقالی + ماهی سیاه کوچولو

خوشبختانه حضرت استاد، شاگردنوازی نمودند و در روز معلّم این هدیه‌ی ارزشمند را در ایمیل-ام دریافت کردم. سپاسگزار ایشان هستم که علی‌رغم مشغله‌ی فراوان، درخواستم را بی‌پاسخ نگذاشتند و از سرِ محبت و تشویق، وقتی گذاشتند و از آرشیو شخصی‌شان تصویری باکیفیت از این اثر را در اختیارم نهادند تا برای نخستین‌بار در اینترنت نشر دهم.

جالب است که در این پوستر، از تصویر هیچ‌یک از شخصیت‌های اصلی فیلم استفاده نشده است؛ ولی ترکیبِ عناصر تصویریِ انتزاعی از قلعه‌ی فرانسویان با افسر مَرکب‌سوار و اعرابی و دو-دلـداده روی پاره‌ای از زمین، به همراهِ دریا و کشتی و خطوط شبه حکاکی و گراوُری، دقیقاً حال و هوای این اثر سینمایی را منعکس می‌کنند.


با کلیک روی پوستر، آنرا در اندازه‌ی اصلی دریافت کنید

پوستر فیلم ستاره دنباله دار کارل زمان- اثر فرشید مثقالی






پی‌نوشت:

برای دریافت پرونده‌ی کاملِ زندگی هنری استاد مثقالی می‌توانید به وبسایت "آرته" مراجعه کنید.







«روز معلّم» را [با تأخیر یک‌روزه] به معلمین ارجمندی که خواننده‌ی این وبلاگ هستند تبریک می‌گویم.

میان پیامک‌های تبریکی که دیروز از دانشجویان داشتم، یکی‌ش خیلی به دلم نشست؛ که آنرا عیناً تقدیم معلمینِ والایِ خود میکنم:

بهترین معلمان با قلب‌شان آموزش می‌دهند، نه با کتاب. تقدیم به قلب پُر مهر شما. روزتان مبارک!


امّا دیروز، دو شادکامی دیگر هم داشتم: حضور با خانواده در ضیافتِ شامِ معلمین در ساختمان سینما کانونِ ساری (سینمای متعلق به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در بوستانِ کوشاسنگ)؛ و دیگری، دریافت هدیه‌ای از یکی از هنرمندانِ بلندآوازه‌ی "کانون" جناب استاد فرشید مثقالی.


عکس‌ زیر: دخترم آناهید در ورودی سینما کانون ساری


عکس زیر: همسر و دخترم در ضیافت شام ِ "کانون" به مناسبت روز معلم


پیشتر در اینجا درباره‌ی فیلم ستاره‌ی دنباله‌دار شاهکار سینماییِ کارل زمان، مطلب مفصّلی نوشته بودم. در خصوص نمایش این فیلم در تهران، نامِ دو فرهیخته‌ی ایرانی را هم ذکر کرده بودم: پرویز دوائی ــ که فیلم را جهت اوّلین‌پخش در سینمای مخصوصِ "کانون" (سینما پلازا) برگزیده بود؛ و فرشید مثقالی که پوستر-اش را کار کرده بود.

قبلاً از پرویز دوائی، گفتار شیرینی در ماهنامه‌ی جهان کتاب خوانده بودم که متضمنِ خاطراتش از ایام کار در "کانون" بود [دریافت از اینجا]. تلاش کردم از سردبیر این ماهنامه، نشانی ایمیل استاد دوائی را بگیرم و جویایِ خاطراتِ ایشان از حضورِ کارل زمان در تهران و نمایش آثار-اش شوم. ولی متأسفانه پاسخی از سردبیر محترم دریافت نکردم.

ایمیل دیگری هم برای استاد فرشید مثقالی فرستاده و درخواست کرده بودم که پوستر خاطره‌انگیزـشان از فیلم را ــ که فقط در اندازه‌های کوچک و بی‌کیفیت در اینترنت موجود بود ــ با رزلوشن بالاتری برایم ارسال دارند.

فرشید مثقالی + ماهی سیاه کوچولو

خوشبختانه حضرت استاد، شاگردنوازی نمودند و در روز معلّم این هدیه‌ی ارزشمند را در ایمیل-ام دریافت کردم. سپاسگزار ایشان هستم که علی‌رغم مشغله‌ی فراوان، درخواستم را بی‌پاسخ نگذاشتند و از سرِ محبت و تشویق، وقتی تخصیص دادند و از آرشیو شخصی‌شان تصویری باکیفیت از این اثر را در اختیارم نهادند تا برای نخستین‌بار در اینترنت نشر دهم.

جالب است که در این پوستر، از تصویر هیچ‌یک از شخصیت‌های اصلی فیلم استفاده نشده است؛ ولی ترکیبِ عناصر تصویریِ انتزاعی از قلعه‌ی فرانسویان با افسر مَرکب‌سوار و اعرابی و دو-دلـداده روی پاره‌ای از زمین، به همراهِ دریا و کشتی و خطوط شبه حکاکی و گراوُری، دقیقاً حال و هوای این اثر سینمایی را منعکس می‌کنند.


با کلیک روی پوستر، آنرا در اندازه‌ی اصلی دریافت کنید

پوستر فیلم ستاره دنباله دار کارل زمان- اثر فرشید مثقالی






پی‌نوشت:

برای دریافت پرونده‌ی کاملِ زندگی هنری استاد مثقالی می‌توانید به وبسایت "آرته" مراجعه کنید.






تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سانترال پاناسونیک و تلفن های بی سیم پاناسونیک - آریا تل گیفت کارت رایگان دانلود فیلم علمی تخیلی ساختارگرايي Acardeon James راهـنـمــای گــرفــتــاران Artemis Baker Adrian